تازه ترین اشعار

  • گذر میکنم از فاصله
  • گذر میکنم از فاصله    از تمامِ شهرهای شلوغ    می‌روم تا برسانم خود را به     سرزمینی که خورشید    از نفسهای آسمان    عطرِ دوستی می‌پراکند     من مشوشم     گریانم    گریانتر از ابری که باران را در حوالیِ داغِ احساس نگاه داشته است    می‌خواهم عبور کنم    از جاده‌ای که هرگز عابری به خود ندیده است     می‌خواهم به سمت دریا اشاره کنم    که ماهیانِ خفته در حباب     دوباره ترانه‌خوان شوند       من مرددم     بی‌باکم از روییدن احساس    بر تنِ داغ حقیقت‌ها     می‌توان گفت درونِ خود      به رویای جنون‌بار بیابان راه یا‌فته‌ام     و جنون حالِ مرا می‌فهمد       خستگی دارد مرا می‌نوشد       و برف در هنگامه‌ی تردید          بر تنِ عریان من     پیراهنی از معدن شب می‌پوشد          آبها ای آبها     تشنگی بر من پناه آورده است       من سرابم به کویری که در اینجاست      قسم خواهم خورد    من سرابم که زِ دور شوقِ تماشا دارم      آبها ای آبها    نفسم راه به بن بست برده          از دلِ ابر     از نگاهی سوگوار      از لبِ چشمه‌ای جوشان بر من    سخت مویه کنید     یک نفر عمرِ خودش را به فنا خواهد داد        یه نفر راز خودش را به خدا خواهد گفت    و حقیقت این است    که تمامِ سخنش در دلِ یک واژه اقامت دارد          واژه‌ای که با ضمیرش آشناست    آن غریبه که برای او خداست    می‌توان در وطنِ آغوشش            زیست تا روز ابد        حیف این‌ها که زِ او می‌شنوید     قصه‌ی عظیمِ حسرت به تن است       آرزویی‌ست که دل تاب ندارد دیگر     نگهش دارد و با خود ببرد تا لبِ گور         پس از این می‌شکند پرهیزش        و به دنیای حریصِ باقی      ساده می‌فهماند        شبِ پیرِ این عبادتکده در سایه‌ی خود       می‌سپارد به تو ایامِ نبودن‌ها را       و زمین می‌شکند بغض جهالت در خود         باد با قلب پر از واهمه‌اش    رو به سوی خانه‌ی سرد مصیبت آورد     تا به تاریکیِ یک باغ بفهماند که        گرچه پاییز قشنگ است ولی،          از درون دچار بیماری مرموزِ تکیدن شده است همچو من که خاطراتم تلخ است   و به ظاهر لبِ شیرین دارم پس تو ای مرگ کجایی اکنون    خسته‌ام دیگر از این بیداری          باز کن پنجره‌ی رویا را         چشمِ من خسته از امروز شده     و نمی‌خواهد ببیند قدمِ فردا    چه کسی می‌داند    سرم از درد پر از ویرانی‌ست     و دلِ خون شده‌ام طوفانی‌ست      جای من اینجا نیست     من در این تنهایی     که شلوغ است از افرادِ خیال       به همان گوشه‌ی خاکی که به اسکانِ تنِ ساکتِ آسوده تعلق دارد    سخت با قوای اندیشه‌ به آن محدوده می‌اندیشم             می‌روم آخر به آن خانه که باید بروم        ای کبوتران مرا یاد کنید       که در اندیشه‌ی باران بودم    و همه عمر سراب همدم چشمانم بود     و کویر عطر مرا با خود برد     تا به صحرای ریاضت برسم       و حقیقت بِچِشم     از ظروفی که ترک خورده‌ی پیوند شدند        و من از عادت خود دور شدم      آدمی، در تهِ یک جاده        به بن‌ست گرفتار شده         آدمی که با صدای تپش سینه‌ی سنگ           تازه از خوابِ پر از دغدغه بیدار شده        بشناسید مرا    اندکی می‌مانم      و پس از آن حرکت خواهم کرد      یادتان خواهم بود       یادتان خواهم‌کرد       به همین غربت آوارگیِ سرد قسم        خسته‌ام   ورنه می‌ماندم و تا صبحِ قیامت غزل و شعر و ترانه می‌چکید از دهنم        خسته‌ام    زود باید بروم          تا به حقيقت برسم، در وطنم. #مریم_جلالوند
زیر بارانم و نم نم به تو می اندیشم-مثل یک زخم به مرهم به تو می اندیشم طعم آن بوسه به لبهام هنوزم باقیست-روزها هر شب وهردم به تو می اندیشم آسمانی که گرفتست و بارانی و سرد-آن منم با دل پر غم به تو می اندیشم رفته ای بی خبر از من به چه کس تکیه زدی-تکیه بر خاطره دارم به تو می اندیشم
بین ما فاصله هایی که نباید باشد-من در این فاصله ها هم به تو می اندیشم فکر کن سخت تر از این چه عذابی باشد ...؟-که تو نامحرم و ... محرم به تو می اندیشم
فرین وب
طراحی و بهینه سازی سایت توسط فرین وب