تازه ترین اشعار
- دیگر هیچ چیزی مانع من نمیشود دیگر هیچ چیزی مانع من نخواهد شد دلیلی برای زیستن نیست آرام سفر میکنم به درون خاک و با گیاهان نامرئی مرموز در هوای دیدار آن خیالِ متحرک به افکارِ سنگینم ادامه خواهم داد روز را نمیشناسم به شب عادت کردهام در آنسوی خاطرههای سمآلود باز شب را میستایم چرا که من انسانی از جنس شیشههای رنگارنگ شکستنیام چرا که در درون خودم احساسی شکستنی را پرورش دادهام باران مرا نمیفهمد از ابرها خسته شدهام از چتر بیزارم تنهایم تنها و این را فقط آن درختِ تناور در گوشهی خیابان میفهمد نمی دانم کجای این شهر اقامت کنم نمیدانم همه چیز مشکوک است همه چیز بوی ناآشنای هولناک یک حادثه را میدهد حادثهای که با بوی دوری به شهرِ من وزیده است تلاش میکنم اما به حقیقت نمیرسم حقیقت چیست؟ حقیقت شاید در خطهای پریشان دستم نهفته است اما من نمیدانم دستانم را به کدام معلولِ شکسته خاطر سپردهام دستانم از آن من نیست من تنها روی پاهای ملتهبم ایستادهام و با زبانِ متحرکم جستجو میکنم نام کسی را در میانِ شهری که مرزهایش به قرون اساطیر پیوند خوردهاند در میان دخمهای گرم به آبادیِ اتاقی فکر میکنم که حیاطی برای روییدنِ امید ندارد و اینجا حیات تصوری از هیچهای تلخِ تهوعآور است هیچکس اینجا به داد من نمیرسد تنهایم و تنهایی ادامه میدهم به راه یا بیراهه نمیدانم کجا هر جا که میرسم عدهای را میبینم که در حالِ پرستشاند و نیایش روشنترین گفتار آنهاست در میانِ تیرگیِ خطوطِ زیستن بشر را همواره به دنبالِ پرستش دیدهام گویی نمیخواهد اندکی روی پای عقیدهاش بایستد و به خودش ایمان بیاورد که تنها زاییدهی یک حادثه است و دیگر پای هیچچیزی در میان نیست اندیشه را بر جهالت مقدم بدارد که چرا انسان همیشه به دنبال تکیهگاه میگردد شاید میخواهد تاوانِ گناهش را کسی دیگر بپردازد کسی که نامرئی در درون آشفتگی ذهن پنهان است و در زیستگاهِ خیالیِ دور به اسرارِ آیندهگان آگاه است و از گذشته نیز جز اندکی نمیداند اینها تمامِ هویتِ مرموز بشر است، برای پرستش به دنبالِ نور است ولی خورشید را نمیبیند به ماه تکیه نمیکند بیابان را جنونخیز دیده شهر را حادثهخیز در امان نیستم از هجومِ این همه بهتان در امان نیستم و فکر میکنم دیوارِ توهمهای بیاساسم هر لحظه فرو خواهد ریخت و من زیرِ آوارِ بی هویتیِ خویش برای ابد دفن خواهم شد هماکنون به پرواز فکر میکنم در حالی که پرنده نیستم و در حصاری از سکوت گرفتارِ تیرگیِ حبابی پر از اسرارِ شبههانگیزم مرددم و اعتقادم به سستی تمایل دارد بیپناهم و هیچکس را پناهی برای امنیت در اطرافِ حقیقت نمیبینم مجهول ماندهام چون گوری در نوکِ تپهای که گوسفندانِ بیچوپان برای ادامهی حیات طراوتم را چیدهاند و جای پایشان به گمنامیام افزوده است شاید روزی زیارتگاه میشدم اگر باد، موافق به سویم میوزید اما هیچکس نمیداند کیستم و چه بر سرم آمده به کجا تعلق دارم و عاقبتم چه خواهد شد حتی خودم هم نمیدانم فقط چشمانم نوری اندک به خورشید بدهکار است و قرار است بعد از این انتظار مرا به مهمانی نور در سحرگاهی پر از دسیسه ببرد حال آنکه از من چیزی بجز دستانی که به معلولِ باد سپردهام باقی نماندهاست مریم جلالوند

آخرین اطلاعیه ها